۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

منحنی ترد

نرم و نازک شده ام. ترد شده ام. هر جا که می روم این نشان تردی رد می گذارد روی آدمها. خودم می فهمم ردم را. می بینمش و سکوت می کنم. کنار می کشم. جرات دارم هنوز اما ترسم بیشتر است. شده ایم ذخیره گر درد برای روزهای مبادا انگار. هی خاطره داشته باش و هی رنج بکش و از ساحل امن دورتر شو. 

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

...


آدمها همه مشکل دارند، نقص دارند، عیب دارند. همه دارند، بدون تردید. اما چرا من و شما یک جاهایی و توی بعضی آدمها این را می فهمیم وتوی بعضی نه. منظورم این هست که چرا گاهی این همه به چشم می آید و گاهی نه.
یک هوشی وجود دارد بهش می گویند هوش سیاست. هوشی که توی تعامل با دیگران باید به کار برد، یک شاخه ای از هوش اجتماعی .
یک درایتی که حتی من می گویم مردم داری و نظر جمع تویش مهم است.
آدمهایی که می توانند عیب شان را طوری بگویند که با خنده بگذرد یا حتی یک شکلی نشانش بدهند، آدمهایی که مچ تو را قبل از این که تو مچشان را بگیری می گیرند، که دست پیش می گیرند که پس نیفتند، آدمهایی که با مسخره بازی از خودشان انتقاد می کنند که دردش را کم کنند. دردی که از ایده الیستی و کمال گرایی بهشان وارد می شود آدمهایی هستند که به زعم من این هوش را دارند و همین کمکشان می کند که توی روابطشان موفق تر عمل کنند و کمتر ضربه بخورند.
کاش همه آدمها یاد می گرفتند که وقتی از خودشان می گویند توی چشمشان وحشت نباشد، یا نگرانی از اینکه مورد تمسخر  و قضاوت قرار بگیرند. کاش این دیفالت " هیچ کس کامل نیست" را هی چک می کردند که وقتی با یک آدمی که اعتماد به نفسش زیاد است و از بالا بهشان نگاه می کند بتوانند مساوی و راحت برخورد کنند و زیر نگاه نقاد آن آدم له نشوند و با هویت باقی بمانند. کافی است یک بار که همچین آدمی را دیدید سعی کنید ریز شوید توی رفتار هایش و همان نگاهی را که بهتان دارد بهش بیندازید. دست بگذارید روی نقطه ضعفش ببینید چه  طوری اعصاب و روان آرامش به هم می ریزد.
یاد بگیرید، به خدا جاهای مهمی به دردتان می خورد.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

پوست کلفت تو بازار متری چند؟

قبلا فکر می کردم پوست کلفتی چیز بدیه. یه جور لفظ شسته و رفته برای بی عاری. سیب زمینی شدن. شاید دلیلش این بود که گاهی آدمها یه جاهای اشتباهی ازش استفاده می کردن.
اما حالا می دونم معنی پوست کلفتی یعنی چی. که هر اتفاقی می افته قوی باشی. نذاری جسم و روحت زیر بار فشار درد و غم مچاله بشه. این به نظرم حتی یه جور هنره. یه نشانه ای از بلوغه. که تو یاد می گیری وقتی کاری از دستت بر نمی یاد و یا اگه می یاد اندازه وجودت باید براش هزینه بدی خونسرد باشی. که کل وجودت به یغمای غم های بیهوده نره. یعنی می دونین، گاهی
آدم برای ایستادگی هاش یه توانی می خواد که لزوما در یه مقطع زمانی ازش برخوردار نیست. چه می دونم توانه قبلا صرف چیزای مهمتری شده. خب همچین مواقعی هزینه دادن فقط شکل غم و درد رو از حالتی به حالت دیگه تغییر میده.
نمی دونم چی می شه که آدم یاد می گیره که پوست کلفت بشه. منظورم اینه که با گفتن صرف آدم پوستش کلفت نمی شه که. شاید یه سری تجربه هاست که وقتی به قول معروف همه چی رو به اینجات می رسونه درک می کنی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداری و بالاتر از سیاهی رنگ دگر نیست. این طوری یه لایه و چه بسا چند لایه به پوستت اضافه می شه، اتفاقها هم دیگه راحت نمی تونن خراشش بدن.
  


۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

پرهیب

همین طوری تلاش می کنم نگه دارم تصویرش را. چشم می دوانم توی اتاق. سعی می کنم تجسمش کنم. محو می شود هر روز که می گذرد. محو و محوتر. مثل یک شبح. مثل وقتی که به یک نور خیره شدی و بعد چشمانت را می بندی. اول توی آن تاریکی فقط نور هست و بعد هی کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود تا تمام شود.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

همین جوری از خلال یک روز تعطیل

روزهای تعطیل صدای خاص خودش را دارد. شاید به خاطر سکوت بیشتری که هست ما صداهای هر روز را بیشتر و بهتر می شنویم. صدای کبوتر، بلبل، کلاغ. عقبکی عقب رفتن ماشینی توی کوچه، صدای آمبولانس، موتور یخچال. بعد به هر حال نوع صداها از یک دایره ای فراتر نمی روند. منظورم این هست که کم می شود که صدای جدیدی به این صداهای همیشگی اضافه شوند. درنتیجه معمولا وقتی یک روز تعطیل توی خانه نشسته ایم حس و حالمان هم شبیه روزهای تعطیل دیگر می شود. خانه که همان خانه هست، صداها هم که مشترکند و ما هم به هر حال فرق چندانی با هرروزمان نداریم. این می شود که خیلی فرقی نمی کنند روزهای تعطیل.
توقع ان چنانی هم نباید باشد برای بر هم زدن روزمرگی و یک اتفاق خوشایند

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

فرو می رود در آب

من از زیر آب رفتن اشیاء لذت می برم. یک قابلمه بزرگ رو در نظر بگیرید. توش یه قاشق میندازید یا یه لیوان کثیف. اون لحظه هس که لیوانه داره می ره پایین و پر از آب می شه من حس خیلی خوبی دارم. یا مثلا وقتی بچه بودیم یه چیزی رو که آب می برد یا می افتاد توی یه جای عمیق من همزمان حس غم و لذت بصری می بردم. نمی دونم چرا.ولی همیشه چشمام دنبال می کرد اون چیزه رو و خوشش می اومد که داره همچین صحنه ای رو تماشا می کنه. کیف می کنم وقتی یه چیزی داره فرو می ره توی عمق. گاهی حتی تو شنا خودم رو شل می گیرم که برم زیر آب. بس که لذت داره.کلا این صحنه ای که یه چیزی سطح نازک آب رو می شکنه و ازش عبور می کنه یه جورایی رمانتیکه. خب باشه رمانتیک نه، لذیذه. می دونید شاید واسه اینه که سرعت اون شیء زیر آب کم می شه.مخصوصا چیزای سبک. دورِ کند هر چیزی ذهن آدم رو ربط می ده به صحنه های رمانتیکی که توی فیلما دیدیم. شاید قضیه همینه. الان که دارم اینو می نویسم فکر کردم  از صحنه خفه شدن آدم تو آب چی؟ راستش دوس ندارم چیزی بگم. اون لحظه ای که آدمه داره دست و پا می زنه و خود تنهاش داره غرق می شه. نه نمی دونم شاید تو این مورد همیشه منتظرم طرف نجات پیدا کنه.
اما منظره ش جدای از جون یه آدم ، منظورم این که آب هست و یه چیزی داره فرو می ره بازم همونه.
حالا که فکر می کنم می بینم اوه من خیلی از فانتزی هام با آبه...